|
|
Book's
Description:
tion] |
|
|
خيلي وقت پيش بود. به دلم افتاد رماني بنويسم. ملت عشق. جرئت نكردم بنويسمش. زبانم لال شد، نوك قلمم كور. كفش آهني پايم كردم. دنيا را گشتم. آدمهايي شناختم، قصههايي جمع كردم. چندين بهار از آن زمان گذشته. كفشهاي آهني سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو كودكان ناشي... مولانا خودش را «خاموش» ميناميد؛ يعني ساكت. هيچ به اين موضوع انديشيدهاي كه شاعري، آن هم شاعري كه آوازهاش عالمگير شده، انساني كه كار و بارش، هستياش، چيستياش، حتي هوايي كه تنفس ميكند چيزي نيست جز كلمهها و امضايش را پاي بيش از پنجاه هزار بيت پرمعنا گذاشته چطور ميشود كه خودش را «خاموش» بنامد؟ كائنات هم مثل ما قلبي نازنين و قلبش تپشي منظم دارد. سالهاست به هر جا پا گذاشتهام آن صدا را شنيدهام. هر انساني را جواهري پنهان و امانت پروردگار دانستهام و به گفتههايش گوش سپردهام. شنيدن را دوست دارم؛ جملهها و كلمهها و حرفها را... اما چيزي كه وادارم كرد اين كتاب را بنويسم سكوت محض بود. اغلب مفسران مثنوي بر اين نكته تأكيد ميكنند كه اين اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستين كلمهاش «بشنو!» است. يعني ميگويي تصادفي است شاعري كه تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترين اثرش را با «بشنو» شروع ميكند؟ راستي، خاموشي را ميشود شنيد؟ همه بخشهاي اين رمان نيز با همان حرف بيصدا شروع ميشود. نپرس «چرا؟» خواهش ميكنم. جوابش را تو پيدا كن و براي خودت نگه دار. چون در اين راهها چنان حقيقتهايي هست كه حتي هنگام روايتشان هم بايد به مثابه راز بمانند.. |
Tags: story persian farsi literature story fiction adabi adabiyat gheseh dastan roman اليف شافاك ايراني ادبيات فارسي پارسي ادب داستان قصه رمان ادبي داستاني |
|